امروز و باز دوباره دیوونه بازیامون
امروز ازمون داشتم صبح پا شدم یه دو لیوان شیر خوردم و بدون صبونه پاشدم رفتم ازمون بدم ابجی منو رسوند...بهمدیو دیدم با دخمل عمو و کلی دیگه از بچه های راهنمایی سر ازمون مطی رو هم دیدم کلی باهم حرف زدیم ساعتای 11 بود سر ازمون یه ده دیقه بیکار بودم تا یازده و نیم یهو یادم افتاد ده تا سوال شیمیو حل نکردم واااای حیفش وقت نداشتم سریع یه 5 تاشو جواب دادم بقیش وقت نشد.... بعد ازمون فلشو دادم زهرا عاشقانه رو براش ریخته بودم عخی عاشقانه هم دیروز تموم شد قشمت اخرش اومد.... بعدم با فرزانه میخاستیم پیاده بیایم دو تا دیوونه واقعی بودیم خخخ اون با مانتو سبز و کپ اکسو و من با
امروز
چند روزیه میخام بنویسم حسش نمیااد... امروز یکشنبس و اخرین جلسه فیزیکمون با اقای رحیمی تو تابستون بود صبح تا ساعت 8 خوابیدم بعد رفتم مدرسه کلی با راضیه و المیرا و گوجه سبز راجع به بیدار شدن ان تایم حرف زدیم و من گفتم نمیتونم ساعت 5 بیدار شم و... رفتیم سرکلاس کلی سر پرسپولیسی بودن و استقلالی بودن بحث کردیم ....که زهرا هر دوثانیه میگفت توبه کنین هنوز دیر نشده بریم بارسا خخخ. قبل کلاسم کلی با مطهرا حرف زدیم... پریشب عقدی محمد رضا و محدثه بود خیلی به همم میومدن خیلی عقدی توپی گرفته بودن دمشون گرم... با مطهره حرف زدیم کلی..مطهره گفت که فاطمه و مهدی میخان جداشن و مث اینکه مهدی بعد عقد رفته خونه
امروز اول رفتم دنبال فرزانه پالتو نپوشیدم چون هوا گرم بود راستی دیروز عکس یه پسره رو رو زمین پیدا کردم که لی تو کلاس با همه بچه ها خندیدیدم و حال کردیم رفتیم مدرسه ساعت اول امتحان دینی داشتیم که شفاهی دادمو خلاصه ...
زنگ تفریح المیراو فرزانه رو جا ابخوری دیدم تو راه برگشت المیرا گف من احساس میکنم کک
امروز بازم صبح با فرزانه رفتیم مرسه امتحان تاریخ داشتیم که خود زاهد همه رو جواب داد بعدم رفتیم شلری ریختیم کتابخوه دفتر برنامه ریزی مفت گرفتیم خخخخخ خیلی حال داد نسترن گفت میشه برا داداشمم بردارم که کلی خندیدیم
بعد رفتیم کلاس یه نیم ساعتی می رقصیدیم حاج عاغا اتاق تشکلات بود بچه ها میگفتن گوشاشو گرفت
تفلدم
دیروز تولدم بود من پن شنب رفتم روستا جمعه خواهران و برادران اومدن محمود گفت ب مناسبت تولدش نفری یه دونه گلول برفی بش نشونه بگیرین یه نیم ساعتی در ساعات اولیه ورود بازی کردیم بعد رفتیم بشینیم ک یهو با کیک خواهرم وارد شد کلی سوپرایز شدم باورم نمی شد خیلی خوش گذشت ناهار هم کلپچ خوردیم جاتون خالی
امروز سه شنبه ی اخرین هفته ای بود که میرفتم مدرسه و وسوم دبیرستان بودم صبح تا هفت ونیم خوابیدم بعد با ابجی رفتیم مدرسه
ساعت اول جشن داشتیم واسه اعیاد شعبانیه و دیروزم که روز جوان بود.همین که رفتم تو سالن قاسمیو با خانم موسوی دبیر دینیمون اشتب گرفتم.موسویم بهم گفت دینی عقبینین اومد به من وراضیه همه چ
حال امروزم
میگی بزرگ شدن ارزویی بود که به امتحانش نمی ارزید؟ولی من میگم می ارزیدمی ارزید که بزرگ شی بفهمی زندگی اونقدرا هم جالب نیستکه اونقدرا هم قشنگ و لوکس نیستهر چند برا ما که از بچگی لوکسم نبودبیخیال همه ای حرفابه بزرگ شدنش می ارزید چون به تموم شدنش نزدیک تر میشد...
نوشته شده در چهارشنبه سوم خر
خاطره ی یه روز خوب اردیبهشتی
اول دبیرستان که بودم یه روز پنجشنبه نگار گفت مامانم تو رو دعوت کرده ناهار بیای خونمون.قرار شد صبح پنج شنبه من برم مدرسه که نگار که کلاس فیزیک با فدایی داشت تموم شد بیاد با هم بریم خونشون....خلاصه رفتم مدرسه بعدش با نگار وزینب اومدیم تو ایستگاه نشستیم...یه یه ربعی نشستیم
رفیق خوب
رفیق خوب....رفیقت اونیه که وقتی باهاش حرف میزنی کلی خاطره باهاش میاد جلو چشت و حرفاتونو بقیه نمیفهمن چون پشت هر جملش یه خاطره استرفیق اونیه که باهاش خاطره ساختی و دوروز نبینی دلت براش تنگ میشهاونی که زمان باهاش برات معنا ندارهاونی که باهاش خیلی زود دیر میشهاونی که باهاش از خاطره هات گفتی از